گزارش «شرق» از یک روز تهرانگردی و روایت شکاف طبقاتی فاحش یک شهر و هزار داستان را بخوانید.
تهران هزار چهره دارد؛ از برجهای چند صد میلیاردی تا دخمههای حقیری که به زحمت یک خانواده در آن زندگی میکنند. از خانههای ویلایی هزارمتری تا کپرهای پایین دره فرحزاد که با هر بارندگی آواری بر سر ساکنانش میشود. یک تهرانگردی ساده و مشاهده این تفاوتهای فاحش در سبک زندگی و حتی بافت ساختمانی مناطق نشان از اقتصاد بیماری دارد که هر روز بیش از گذشته بر شکاف طبقاطی و فرهنگی مردم دامن میزند. حالا تهران، شهری با هزار داستان است که بسیاری از آدمهای این داستانها بینامونشان در قعر سیاهی برای زندهماندن در حال دستوپنجه نرمکردن با زندگی هستند.
آن بالا بالاها
برجهای رنگارنگ، ساختمانهایی که نمای آنها را تنها در کارتپستالهای خارجی میتوان پیدا کرد؛ کوچههایی سرسبز که بدون هماهنگی با نگهبان آن اجازه ورود نداری. از برجهای چندصد میلیاردی اطراف بوستان ساسان ولنجک تا خانههای ویلایی چندصد متری شهرکغرب و برجهای بهاصطلاح فول امکانات نیاوران و اقدسیه. در این مناطق حتی تبلیغات خیابانی هم رنگ و شکل دیگری دارد. از تبلیغ برای خرید خانهای 300 متری در فرشته با امکانات سونا، استخر، زمین ورزش و پزشک مخصوص، تا معرفی گرانترین رستورانها و برندهایی که خاص همان مناطق است. روی تمام بیلبورهای این مناطق خبری از تبلیغ خرید قسطی لوازم خانه یا مواد خوراکی نیست. شرکتهای مسافرتی به جای پیشنهاد سفرهای داخلی و اقساطی مرکز شهر، پیشنهاد سفرهایی هیجانانگیز در تعطیلات را بر در و دیوار بنرهای شهر نصب کردهاند. حتی ظاهر بیشتر آدمها و ماشینهایی که در کوچه پسکوچهها در رفتوآمد هستند، کمتر شباهتی با آنچه در مرکز شهر و مناطق پایینتر تهران میبینیم، دارد. وقتی با جوانهای داخل رستوران و کافههای اطراف محله زعفرانیه حرف میزنم، کمتر جوانی تا به حال در خیابانهای مناطقی مثل شوش یا مولوی قدم گذاشته است. حتی بسیاری از آنها تصور درستی از شرایط زندگی مردم در آن مناطق ندارند و هرچه میدانند، بر مدار آن تصاویر و محتواهایی است که تلویزیون نشان داده است.
زندگی در آن پایین متوقف شده است
قدمزدن در کوچه پسکوچههای قیطریه یک چیز عیان را به نمایش میگذارد؛ محلهای اصیل و قدیمی که گاه خانههای ویلایی و قدیمی و گاه برجهای سر به فلک کشیده آن از تغییر بهمرور بافت ساختمانی منطقه حکایت دارد. در این خیابانها کمابیش از کنار فروشگاههای برند و خاص لباس، ساعت یا حتی لوازم خانهای میگذرم که کمتر شباهتی به بافت مناطق پایینتر ندارد. تفاوت در این چهره شهر، فقط به 30 دقیقه زمان نیاز دارد؛ درست از زمانی که در ایستگاه متروی قیطریه، سوار قطاری به مقصد کهریزک میشوم. شاید دقت در تغییر مسافرهای مترو در هر ایستگاه خود، نمایانگر ابعاد پنهان زندگی شهری داشته باشد. قطار از چند ایستگاه برای تغییر خط مسافران میگذرد. ایستگاه دروازه دولت، امام خمینی و میدان محمدیه، حالا به ایستگاه شوش رسیدم. در بدو خروج از مترو تفاوت فاحش دو منطقه از یک شهر برای لحظهای نفس را در سینه بند میآورد.
قرار است خودم را به کوچهها و خیابانهای این منطقه بسپارم. وارد خیابان خیام میشوم؛ جایی که بارها شاهد طرحهای بینتیجه جمعآوری معتادان بوده است. هر چند دقیقه یک بار زنان یا مردان کارتنخواب با تنی رنجور و لباسهای مندرس از کنارم میگذرند. اطراف این خیابانها چند پارک کوچک یا بزرگ دیده میشود که بیشتر پاتوقی برای موادفروشان و معتادانی است که در پی مواد و مصرف آن هستند. از داخل یکی از کوچهها میگذرم، زنی کارتنخواب با موهای حنایی و لباسهای مندرس کنار سطل زبالهای در حال خوردن چند تکه نان و پنیری در کف دستش است. کمی که جلوتر میروم، کتانیهای پارهاش را میبینم که درآورده و پاهایش را روی این زمین تیره دراز کرده است. کمکم به بوستان هرندی نزدیک میشوم؛ جایی که همیشه به ناامنی و وجود کارتنخوابهای بیشمار شهرت دارد. اینجا هر طرف که سر میچرخانی، سیاهی اعتیاد، چشم را پر میکند. زنان و مردانی که در انتهای تباهی زندگی خود به سر میبرند؛ گروههایی که در کنار هم حلقه زدند و هرکدام پایپ یا زرورقی در دست دارند و چیزی میکشند. حرفزدن با هرکدام از آنها دنیایی از نگفتهها را برملا میکند. آدمهایی که زیر بار رنجهای اجتماعی مدفون شدند و دیگر کسی از وجود آنها خبر ندارد. تنها پناه بیشتر این آدمها گرمخانهها و مراکز مردمنهادی بوده که در این سالها یکی پس از دیگری هم در حال تعطیلشدن هستند.
در این پارک کودکی به چشم نمیخورد، حتی تاب و سرسرههای زمین بازی هم تنها نور آفتاب را به خود میبینند. برای همصحبتی با رهگذران این پارک، به سمت تعدادی از آنها میروم. چند زن و مرد که اعتیاد نشانی از سنوسال آنها به جا نگذاشته. زن میانسال کیسهای مشکی در دست دارد، خندهای روی صورتش نقش میبندد و چند دندان زرد و سیاهش بیرون میزند. «این کیسه تمام زندگی منه، همه چیز من همینه… شبا معمولا میرم گرمخونه و صبح زود باید بزنم بیرون. برای همین خیلی وقتا دیگه گرمخونه نمیرم. میرم پیش بچهها میمونم؛ ولی گرمخونه غذای گرم میده، خوبه، دیگه گشنه نمیمونیم…». بیشتر این آدمها یکدیگر را میشناسند. ثریا نام این زن کارتنخواب است که سالها دختر جوانش را ندیده است. «الان پنج ساله دخترم رو ندیدم، دلم براش تنگ میشه؛ ولی دیگه نمیخوام ببینمش، وقتی درگیریم بیشتر شد دیگه دل بریدم. یک بار دو یا سه سال پیش اومدن اینجا دنبالم، بچهها گفتن یکی آمده بوده دنبالت و میگفته برادرت هست. من یک هفته گم و گور شدم تا فکر کنن من زیر پلی یا توی جوبی مردم و دیگه این طرفها نیان و واقعا هم نیومدن…». در بین صحبتهایشان، گاهی در صداقت روایتها باید شک کرد، این جملهای است که احمد خودش با خنده میگوید، جوان سیوچند ساله که حالا خودش یکی از همین کارتنخوابها است. «آبجی اینجا چون همه رو مواد هستند، احتمالا رؤیا و آرزوهاشون رو برات تعریف کنن و فکر کنی دارن داستان زندگی خودشون رو میگن؛ درصورتیکه زهی خیال باطل، ما همه بدبختتر از این هستیم که دیگه کسی بیاد دنبالمون…». جملاتش تمام نشده که ثریا کیسهاش را در بغل گرفته و از جمع دور میشود. زن دیگری که همسنوسال ثریا است، کنار من مینشیند و سیگار و فندکی تعارف میکند و من فقط از او تشکر میکنم… . کمکم از جمع کارتنخوابها دور میشوم و از ترس نبود امنیت دیگر برای همصحبتی به هیچ گروهی نزدیک نمیشوم. به خیابان خیام بازمیگردم و بعد از رؤیت همان کوچهها و زخمهای عیانش سوار تاکسیهای جلوی مترو میشوم.
اقساط فقط برای پایین شهر
در پیچوخم مناطق پایین شهر، از خیابان آذری تا میدان خراسان یا زیرگذر منطقهای که به شیر پاستوریزه معروف است، بنر و تابلوهای تبلیغاتی با شعار خرید اقساطی بر در و دیوار شهر نصب شده است. حتی وقتی به مرکز شهر هم میرسی پیشنهاد خرید اقساطی هنوز بخشی از تبلیغ برندهای مختلف از شرکتهای مسافرتی تا لوازم خانه و پوشاک است. حتی در بنری از خرید قسطی گوشت در دیوارهای این مناطق به چشم میخورد؛ چیزی که در هیچکدام از تبلیغات مناطق بالای تهران به چشم نمیخورد و همین به شرایط اقتصادی پایین شهر اشاره دارد. بنابراین شاید ظاهر همین مناطق و مقایسه آن با مناطق دیگر شهر از یک شکاف عمیق حکایت کند که هر روز باعث دوری بیشتر اقشار جامعه از هم باشد؛ موضوعی که به اشکال مختلف از اقتصادی بیمار در جامعه هشدار میدهد.