حوادثویژه

مسیح چطور از چنگال کلثوم گریخت؟ روایت طعمه از شب قتل!

این روزها اهالی محله و روستا اعتمادشان را به غریبه‌ها از دست داده‌اند. این روزها روزهای بعد از «کلثوم» است. روزهای بعد از جنایت کلثوم! مسافر شهر ازدواج زنی که گویی چمدانش را از کودکی برای ازدواج بسته بودند. نمی‌دانم قصه جنایت اخیر قصه‌ای مردانه است یا زنانه؟! حکایت زندگی و پایان ناخوش برای مردان است یا نافرجامی زندگی یک زن را روایت می‌کند؟ هر چه باشد قصه کلثوم است! کلثوم و زندگی فصلی شهر به شهر و روستا به روستای او. زنی ۵۶ ساله، زاده ساری که طی ده‌ها سال ازدواج در قالب عقدهای دائمی و موقت و زندگی با مردان متعدد و آزار دیدن از آن‌ها و حتی خانواده‌شان، خود به یکی از مردآزارترین زنان بدل شده است. کلثوم امروز با ارتکاب به حدود ۷ فقره قتلِ اثبات‌شده، دومین زن قاتل زنجیره‌ای ایران نام‌ می‌گیرد.

«کلثوم» این روزها در حبس است و شهر در تنفس بعد از جنایت اوست؛ البته این جنایات آنقدر خاموش و سپید و آرام بوده که تا قربانی آخر، هیچ ظن و گمانی به این زن به ظاهر مهربان نحیف و دوستدار پرستاری از پیرمردان نمی‌رفت. هیچ کس گمان نمی‌کرد که او در لباس پرستاری و همسری، نیش می‌زند و جان می‌گیرد.

در شهر، عده‌ای او را نمی‌شناسند. عده ای برایشان مهم جلوه نمی‌‌کند و آن تعداد که خبر دارند هم اطلاعاتشان را از صفحات مجازی دریافت کرده‌اند. نشانی آخرین خانه‌ای را که کلثوم در آن اقامت کرده می‌پرسم. راننده خیلی مطمئن نیست. از اهالی منطقه است اما انگار رغبتی به دانستن دقیق آدرس این شکارچی پدربزرگان ندارد. بعد از چند دقیقه‌ رانندگی، وارد فرعی می‌شویم. به محله مقصد رسیده‌ایم. تماشای سقف‌های رنگارنگ خانه‌های روستایی و رد شدن از کنار دیوارهای بلند و کوتاه محله که بنرهای تبریک قبولی آزمون کارشناسی ارشد و تحیات و سلام و خوش آمد مردم روستا به زائرین اربعین بر آن نقش بسته برای لحظه ای ما را از انباشتگی و خمودگی درگیری با آن حادثه دور می‌کند.

یکباره اما در اواسط خیابان اصلی روستا، پرچم‌های سیاه و بنرهای تسلیت، خبر حادثه را برایمان باز می‌خواند. چند در و چند دیوار به هم پیوسته انباشته از پیام‌های تسلیت ارگان‌های مختلف به فرزندان مرحوم و خانواده داغدیده است. پیام‌های تسلیتی که به پسران و فرزندان مرحوم «بابایی» تقدیم شده، از حیرت تاسف و احساس از دست دادگی یک محله، یک روستا و حتی چند شهر حکایت می‌کند.

Image-7

در راسته‌ای که نقش بسته از پلاکاردهای تسلیت به فرزندان و خانواده‌ مرحوم بابایی است توقف می‌کنم. در انبوه پلاکاردهای سیاه آویخته به دیوار، سپیدی در نمای بیشتری دارد. بنرها را می‌خوانم. تسلیت از طرف ادارات و موسسات مختلف و همدردی اصناف و اهالی و دوستان، از سرشناسی، اعتبار و اهمیت خانواده مقتول می‌گویند. از همسایه‌ها نشانی خانه مرحوم را می‌گیرم. خانه مقتول را نشانم می‌دهند. خانه ای بزرگ با در سپید که پرچم‌های سیاه و پلاکاردهای تسلیت روی در و دیوارش آمیختگی سپیدی و سیاهی دوران زندگی را باز می‌تاباند.

Image-4

به هیاهوی خانه قبل از جنایت فکر می‌کنم. به پدری که شادی خانه و محله‌اش بوده، اعتبار فرزندان و کوی و کوچه به شمار می‌رفته و در سال‌های پایانی عمر حتی برای تسکین تنهایی، شریکی برای زندگی انتخاب کرده بود. یک همزیستی نامبارک سی و چند روزه که پایانش به مرگ و قتل خود او ختم شده است. اما دیگر نه صدایی از آن خانه می‌آید و نه کسی در آن خانه زندگی می‌کند. صداهای این روزها اما اطراف آن خانه و حول فاجعه‌ای است که در آن رخ داده است.

همسایه‌ها می‌گویند مرحوم بابایی پیش نماز و موتمن محل بوده او را بسیار مهربان و آرام توصیف می‌کنند و از کارهای خیر او می‌گویند. همسایه دیوار به دیوارشان هم همسر دوم مرد خانواده است که بعد از مرگ مادر بچه‌ها به عقد پدر خانواده درآمده؛ او می‌گوید: « کلثوم خیلی ظاهر مهربانی داشت. با همه خوش‌رفتار بود. او را هر شب در مراسم عزاداری امام حسین می‌دیدیم. رفتار بدی نداشت و هیچ کس فکر نمی‌کرد آدم بکشد».

زن همسایه با ترس پاسخ می‌دهد. گویا با قتل پیرمرد آبادی، اعتماد اهالی به غریبه‌ها از دست رفته است. می‌گوید «ما روستایی‌ها به همه اعتماد داریم. همه را در خانه راه میدهیم». در ادامه با تردید می‌گوید: «البته من نمی‌دانم دقیقا شما چه کاره اید و از کجا آمده اید». کلثوم و جنایتی که مرتکب شده، اهالی منطقه را دچار احساس ترس، ناامنی و بی اعتمادی کرده است. زن همسایه به دیوار و به دری که به خانه مرحوم بابایی راه دارد، اشاره می‌کند و می‌گوید: «ببین چقدر خانه‌هامان یکی است. چه کسی فکر می‌کرد او همچین کاری کند؟!».

از پاسخ بیشتر تردید دارد و نشانی دهیاری منطقه را می‌دهد: «برو و اگر سوال بیشتری داری از آنجا بپرس‌». وارد دهیاری می‌شوم. دهیار منطقه با رویی گشاده پاسخ می‌دهد. می‌گوید مرحوم بابایی سالم بود و روپا و سرحال! او می‌گوید اگر قتل اتفاق نمی‌افتاد، پیرمرد به این زودی‌ها نمی‌مرد. آقای دهیار با پسر مرحوم بابایی تماس می‌گیرد و به خواهش من از او دعوت می‌کند تا به آنجا بیاید.

4545
شعبانعلی بابایی، پسر ارشد مرحوم حاج غلامرضا بابایی

 

«شعبانعلی بابایی»، پسر ارشد مرحوم بابایی است. از او می‌پرسم چطور با این زن آشنا شدید؟ با چهره‌ای صبور و آرام و با لبخندی آمیخته به بغض و حیرت می‌گوید: «شهریور سال گذشته در بیمارستان ساری بستری بودم. آنجا با مردی به نام« گ.ح» در بیمارستان آشنا شدم که شغلی نظامی داشت. احوال و تنهایی پدر پیر ۸۴ ساله‌ام را که البته بسیار سلامت و سرزنده بود، برایش گفتم. البته پدرم بعد از مرگ مادر مدتی با زنی جوان ازدواج کرد اما به دلیل ناسازگاری که شاید اختلاف سنی یکی از دلایل آن بود جدا شدند. آن آقا « گ.ح» و خانمش هم کلثوم را به ما معرفی کردند».  او می‌گوید کلثوم ظاهری بسیار مهربان داشت و خیلی بی آزار به نظر می‌رسید.

از او می‌پرسم چطور بدون تحقیق این زن را به خانه راه دادید؟ می‌گوید:«ما در روستا همه به هم اعتماد داریم. مثلا من الان به شما که خودتان را خبرنگار معرفی می‌کنید اعتماد کردم و برای پاسخ به شما به اینجا آمدم. من فکرش را هم نمی‌کردم این زن با آن اندام نحیف و رفتاری که تظاهر به مهربانی داشت چنین جنایتی بکند».

از پسر مرحوم بابایی می‌پرسم چطور شک کردید که پدر به قتل رسیده؟ پاسخ می‌دهد: «پدر من حالش خوب بود. امکان نداشت با یک حالت تهوع از دست برود. همان دقایق اول که خبر مرگ او را شنیدم به کلثوم مظنون شدم و تقاضای کالبد شکافی دادم». سوال می‌کنم که آیا کلثوم بعد از «قتل» پدر در خانه‌شان ماند؟ شعبانعلی بابایی پاسخ می‌دهد: «بله. ما به او نگفتیم که شک کرده‌ایم و البته برای دریافت قرار مهریه‌اش که مبلغ قابل توجهی هم بود، صبر کرده بود و مانده بود». از او پرسیدم آیا تا قبل از روشن شدن موضوع، رفتار بدی هم از او دیدید؟ گفت: «خیر. او مثل قبل مهربان بود». منظور پسر ارشد مقتول از «قبل»، همان سی و چند روزی بوده که از عقد موقت و زندگی پدرش و کلثوم می‌گذشت. او در ادامه گفت: «با همه هم خوش‌رفتار بود؛ آنقدر که بعد از مرگ پدر، زن‌های محل برای پرستاری و همسری پیرمردان خانواده خود او را باز نشان کرده بودند».

در مورد نحوه شروع به قتل می‌پرسم. پاسخ می‌دهد: «آنطور که در بازسازی صحنه قتل دیدم، به پدرم شربتی حاوی قرص‌های قند خون داده است. در صورتی که پدر من هیچ بیماری مزمنی نداشته و هیچ دارویی مصرف نمی‌کرد. تنها چیزی که در سبد داروی خانه بود، قطره چشم او بود. بعد از خوراندن قرص‌ها، وقتی پدر از حال می‌رود، با بالشی که روی صورت و دهان او قرار داده او را خفه کرده است. آنقدر مسلط و خونسرد بوده که از ساعت ۱۲ شب که بابا را کشته، تا چهار صبح همانجا در اتاق کنار او خوابیده!». پرسیدم که آیا تمام نقشه قتل را تنها کشیده یا همدست داشته؟ می‌گوید: «نمی‌توانم با اطمینان چیزی بگویم».

شعبانعلی بابایی می‌گوید کلثوم همه قربانیان را به همین شیوه به قتل رسانده الا پیرمرد بابلی که با زیرکی متوجه قصد و غرض او شده و از  قتل جان سالم به در برده است.

برایم جالب می‌آید که چگونه با این شیوه ماهرانه، نقشه قتل بر روی یکی از همسرانش ناکام مانده است. کنجکاو می‌شوم که بدانم زن زبردست در آدم کشی، چطور با هوشیاری یکی از طعمه‌هایش از قتل جا می‌ماند و نقشه اش بر آب می‌شود. نشانی مرد بابلی را می‌گیرم. قبل از خداحافظی، از شعبانعلی بابایی می‌خواهم چیزی بگوید. با شرمندگی می‌گوید: «من پدرم را از دست دادم و این از هر چیزی بدتر است. من و همسرم احساس عذاب وجدان داریم. نباید آن زن را به خانه راه می‌دادیم. البته من غیر از شکایت قتل هیچ توهین و افترا و اهانتی را به آن زن روا نمی‌دارم. در جلسات محاکمه به او احترام می‌گذاشتم و راضی به آزار بیشتر او هم نیستم».

گفته‌های آخر مرد برایم روشن می‌کند چرا اهالی آن روستا اینقدر از این خانواده تعریف می‌کنند. خداحافظی می‌کنم و به مقصد بابل دهیاری و روستا را ترک می‌کنم.

شهرستان بابل، روستای کشتلی؛ با اندکی پرس و جو خانه پیرمرد را پیدا می‌کنم. خانه دو طبقه روستایی و نسبتا بزرگ که او و یکی از پسرانش در آن زندگی می‌کنند. «یاور نعمتی»، نام شناسنامه‌ایش مسیح است. با روی خوش از من استقبال می‌کند. پدربزرگی قدبلند با صورتی به غایت مهربان و لبخندی تمام نشدنی.

Image-2
یاور، مسیح نعمتی

 

آنقدر عمیق و آرام لبخند می‌زند که در لحظات اول دوست ندارم اسم کلثوم را پیش او بیاورم. نفسی عمیق می‌کشم و به او می‌گویم برای چه آمده‌ام. می‌گوید در همین اتاق با او زندگی می‌کرد. می‌پرسم در همین اتاق به جان شما قصد تعرض کرد؟پاسخ می‌دهد: «بله اینجا اتاق شخصی من است و او هم با من اینجا زندگی می‌کرد». اتاقی تمیز و سپید در فوران بارش نور که پنجره‌اش به حیاط و به تماشای درختان و گل‌ها باز می‌شود.

پیرمرد کشاورز پیشه ۸۵ ساله قصه می‌گوید: «یکی از آشنایان ما در بابل که سرهنگ نظامی است کلثوم را معرفی کرد. قبل از من، پدرخانم آن آقا شوهر کلثوم بود. البته ما بعدا متوجه شدیم که آن آقا را هم کشته است». آقای نعمتی می‌گوید: «همسرم، مادر بچه ها، حدود هشت سال است که در گذشته است. من در رودربایستی تصمیم به ازدواج گرفتم. اصلا از چهره و ظاهر او خوشم نمی‌آمد». می‌پرسم چه کسی کلثوم را به شما عقد کرد؟ پاسخ می‌دهد: «یکی از محضر داران شهر بابل که به هر دو ما غریبه بود و اصلا کلثوم را نمی‌شناخت. من اصلا کلثوم را نمی‌خواستم؛ او ناسازگار و اهل بحث و دعوا بود. به بهانه دکتر هر روز پول می‌گرفت و به شهر می‌رفت. این آخری‌ها مانعش می‌شدم و نمی‌گذاشتم از خانه خارج شود».

از او راجع به بستگان کلثوم می‌پرسم. می‌گوید: «پسرش فوت کرده بوده و تنها فرزندش دخترش بود که گاهی برای سرزدن پیش او می‌رفت». از آقای نعمتی راجع به مهریه کلثوم می‌پرسم و او پاسخ می‌دهد: «مبلغ قرار مهریه خیلی زیاد نبود اما من به او وعده داده بودم اگر در زندگی از او راضی بودم برایش طلا بخرم».

از چگونگی شروع به قتل و مسموم سازی می‌پرسم. تعریف می‌کند: «ساعت ۱۲ شب که همه خواب بودند، با دو لیوان شربت آمد. با شکر سیاه و عسل لیوان را پر کرده بود. کفی که روی لیوان بود شکم را برانگیخت. تا جرعه‌ای از محتویات لیوان را فرو دادم، تمام گلویم سوخت. فهمیدم یک نوشیدنی عادی نیست. به او گفتم خودت هم بخور! به سرعت به آشپزخانه رفت و هر دو لیوان را داخل سینک خالی کرد. از قصدش خبردار شدم. خودم را به بی‌حالی زدم تا ببینم چه می‌کند. با بالش روی صورتم آمد؛ بالش را روی دهانم گذاشت و تا آمد فشار دهد او را پس زدم. با ضربه روی صورت و بدنش او را دور کردم. ترسید و دستپاچه شد! با ساکی که لباس‌های همسر مرحومم و دخترانم درآن بود فرار کرد. یکی از شب‌های اسفند سال ۹۹ بود. فردایش پلیس را خبر کردیم. آمدند صحنه را بازسازی کردم. صورت جلسه کردند اما مداومتی در تعقیب نشد».

آقای نعمتی می‌گوید: «من می‌دانستم فقر فرهنگی و مالی علت این حرکت بود اما نمی‌دانستم که او یک قاتل زنجیره‌ای و حرفه‌ای است». پیرمرد هنوز لبخند می‌زند. از عروسش که کنار او نشسته و گاهی در تفهیم عبارات محلی کمکم می‌کند می‌پرسم کلثوم چطور از بابا پرستاری میکرد؟ می‌گوید: «بابا پرستار نمی‌خواست». توضیح میدهم منظورم مراقبت همسرانه است. می‌گوید: «هیچ چی! تازه در مدت ۶ ماهی که اینجا با بابا زندگی می‌کرد، همیشه با او دعوا داشت. چون بابا خیلی به دستورات او گوش نمی‌داد. او اصلا زن تمیزی هم نبود. به هیچ طهارت و پاکی هم اعتقاد نداشت. البته با بچه ها مهربان بود. آنقدر زبان‌باز بود که ما هرگز فکر نمی‌کردیم قصد کشتن کسی را داشته باشد. دو ماه بعد از آن شب، باز آمد راهش ندادیم. البته باید تحویل پلیسش می‌دادیم که ندادیم».

از آقای نعمتی خداحافظی می‌کنم. از خانم، که تا در بدرقه‌ام کرده بود، می‌خواهم دیگر راحت به غریبه‌ها اعتماد نکند. می‌گوید: «اینجا روستا است و در خانه‌های ما به روی هم باز است. چه کسی فکر می‌کند که یک مهمان یا یک تازه عروس قاتل باشد؟» تشکر می‌کنم و خانه پیرمرد خوش‌نام آبادی، مسیح نعمتی را ترک میکنم.

درست هنگام خروج، یکی از پسران پدرش را صدا می‌زند. این آوا برای من، نشانی از عشق و امنیت جاری در خانه‌ی آقای نعمتی بود. دو واژه‌ای که با غفلتی ساده، می‌توانست برای همیشه از خانه و اتاق نورگیر و حیاط پراز سبزه و سبزی‌اش، برای همیشه رخت ببندد. «یاور»‌ قصه اما مسیح‌وار از مرگ به دستان «کلثوم»‌ به زندگی بازگشت. بر روح مرحوم بابایی و همه قربانیان این زنجیره نامبارک درود و فاتحه می‌فرست.

دستبند نقره پاندورا
نمایش متن با لینک
دکمه بازگشت به بالا