اخبار روزحوادث

مرد هوسران و عیاش در دام همسرش افتاد

رکنا: یک سال گذشت، ای کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم. هر چه با خودم کلنجار می روم نمی توانم خودم را ببخشم؛ انگار به آخر خط رسیده ام …

تازه ازدواج کرده بودیم، شک و تردید مثل موریانه به جانم افتاد بود. همسرم را با دقت زیر نظر می گرفتم و با سخت گیری هایم عذابش می دادم. شاکی شده بود و می گفت: آخه من چی کار کردم که تو این قدر بهم گیر می دی؟ از روزی که زن عمومو دیدی و یه مشت حرف پرت و پلا تحویلت داد این طوری شدی. آخه مرد حسابی به چه زبونی بهت بگم من اگه پسرشو می خواستم باهاش ازدواج می کردم؛ موضوع فقط یه خواستگاری ساده بوده و منم جواب رد دادم.

هر چه سعی می کرد مرا سر عقل بیاورد فایده ای نداشت. به توصیه برادر بزرگم او را در منگنه گذاشته بودم و بی خود و بی جهت روی اعصابش راه می رفتم. سر همین مسائل هر روز بگو مگو داشتیم و دعوا می کردیم.

خودم هم عصبی شده بودم. دختری که با عشق و علاقه زنم شده بود با این وضعیت کمتر به من توجه می کرد. توی خودش بود. با این حال و هوا و در حالی که حواسم شش دانگ جمع بود همسرم دست از پا خط نکند در فضای مجازی با خانم جوانی آشنا شدم. چند هفته تلفنی با او صحبت می کردم و برای هم پیام می فرستادیم.

من ساده لوح سیر تا پیاز زندگی ام را برایش تعریف کردم. حتی نشانی خانه ما را هم می دانست. اصرار داشت با هم دیداری داشته باشیم؛ زیر بار نرفتم و گفتم قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد.

یک روز از سرکار به خانه بر می گشتم. سرکوچه با آن خانم جوان روبه رو شدم. باورم نمی شد آنجا باشد. جلو آمد و سلام کرد.

از ترس این که کسی ما را نبیند توی ماشینش نشستم. در حال صحبت بودیم و با عصبانیت گفتم اینجا چکار می کنی…

ناگهان با صحنه عجیبی روبه رو شدم. همسرم در پیاده رو ایستاده بود و نگاهم می کرد. با عجله از ماشین پیاده شدم. خانم جوان هم به سرعت فرار کرد.

نمی دانستم چه بگویم، لکنت زبان گرفته بودم. بدون آن که حرفی بزند راهش را کج کرد و رفت. به خانه برگشتم. دو شبانه روز هیچ خبری از او نداشتم. داشتم دق می کردم. نمی توانستم واقعیت را به کسی بگویم. با خواهرم صحبت کردم و گفتم دعوای مان شده است.

بالاخره طاقتم سرآمد و به او زنگ زدم. می گفت مرا نمی خواهد و این زندگی آخر و عاقبتی ندارد. کارمان به دخالت بزرگترها کشیده شد.

مادرم، برادرم و خواهرم که نمی دانستند موضوع از چه قرار است همسرم را متهم می کردند و می گفتند تو زن زندگی نیستی و …

با این حرف ها اختلاف ما بیخ پیدا کرد. ولی با تمام این حرف ها آبرویم را جلوی دیگران نبرد. اگر چه راهی برای حل مشکلات پیدا نکردیم و توافقی جدا شدیم.

یک سال گذشت. تازه فهمیدم چه قدر اشتباه کرده ام. از مادرم سراغش را گرفتم. گفتند ازدواج کرده و دنبال سرنوشت خودش رفته است.

من باختم و قصه تلخ زندگی ام می تواند درس عبرتی برای بقیه باشد. گول حرف های برادرم را خوردم. از زندگی اش خیری ندیده و چون شکست خورده به همه چیز و همه کس شک و تردید دارد.

نسخه زندگی یکی دیگر را برای خودم پیچیدم و این هم آخر و عاقبت کارم شد. خیلی پشیمانم ولی پشیمانی سودی ندارد. می خواهم از نو شروع کنم.

دستبند نقره پاندورا
نمایش متن با لینک
دکمه بازگشت به بالا