
مدتهاست در ادبیات شفاهی و مکتوب ایران، از فرزندان دهه 50 و 60 به عنوان نسل سوخته یاد میشود.
به همان میزان بچههای دهه 70، 80 و 90 را به شوخی گودزیلا مینامند! منشا چنین مقایسهای، احتمالا به رفتار متفاوت والدین با فرزندان در دهههای مختلف برمیگردد. مثلا این طور گفته میشود که والدین در دهههای 50 و 60 سختگیریهای فراوانی در تربیت فرزندان داشتند اما از دهه 70 به بعد هر چه که جلوتر آمدیم مدل تربیتی فرزندان متفاوت شد.
در این دورهها والدین خیلی بیشتر هوای فرزندانشان را داشتند و با تمام توان در رفع نیاز بچهها کوشش میکردند. خیلی کم پیش میآید که مخالفتی با خواستههای بچهها داشته باشند. این مقایسه همچنان ادامه دارد و متولدین دهههای 50 و 60 همچنان از سختیهای دوران کودکی، نوجوانی و حتی جوانیشان میگویند. این بحث به تازگی و با توئیت کاربری به نام دلفین به این شکل آغاز شد: «در راستای آزار پدر مادرها و مظلومیت بچههای دهه ۵۰ و ۶۰ انقدر بگم که دانشجو بودم!! خونمون شهرک غرب بود و بالای شهرک، کنسرت شهرام ناظری. منِ واله و شیدای ناظری با دوستای دانشگاهم بلیط گرفتیم. اون موقع هم کنسرت رفتن مثل الان روال نبود. شیک و پیک کردیم و دختر و پسر با کلی ذوق رفتیم.»
کاربری به نام میثم به والدین درباره سختگیریهایشان هشدار داده است: «والدین کنترلگر, فرزندان پربغضی خواهند داشت! و یه چیزی در گوشتون بگم؟ فرزندانتون تنهاتون میذارن و در بیخبری شما تبدیل به چیزی میشن که خودشون میخوان! سعی کنید با فرزندانتون رفیق باشید!»
دختر جوکر دل پری از این داستان دارد: «من که دهه هفتادیام خون گریه میکنم با یادآوری تمام زجرهایی که بهم دادن سر هر چیزی. قشنگترین لحظههای عمرم رو زهرمارم کردن و چنان آبروهایی ازم رفته که یادآوریشون باعث میشه آب شم برم تو زمین. مسافرت که هیچ، واسه یه سینما رفتن یه ماه باید گریه میکردم…هنوزم همینن، رهام نمیکنن :)»
Hotchocolate هم از باب گلایه نوشته است: «من تا سال دوم دانشگاه هنوز موبایل نداشتم. کس دیگهای رو نمیشناسم که تو اون دوران موبایل نداشته و حرفشون این بود که چه معنی داره دختر موبایل داشته باشه.»
GHAZAL خاطره تلخی را روایت کرده است: «اولین باری که توی عمرم بعد کلی التماس تونستم اجازه بگیرم با دوستای دانشگاهم بریم کنسرت وقتی کنسرت تموم شد دیدم مامانم ۱۰ بار میس کال انداخته وقتی زنگ زدم فقط شروع کرد داد زدن که دیگه لازم نیست بیای اصلا. منم با کلی استرس و خجالت رفتم خونهی خالم کنسرتم کوفتم شد…»
وسط درددلهای خانمها یک پسر هم نوشته است: «کنسرت؟ اینا که قرتی بازی بود و اشد مجازات داشت. اما تو اگر جیگر میکردی تو خونه ما، مایکل جکسونی، کریسدی برگی، مدرن تالکینگی چیزی میشنیدی… واویلا بود…»
کاربر دیگری به شوخی درباره انتقام از پدر و مادرها نوشته است: «به خدا منشنای این توییت فقط منو مجاب میکنه یه کمپینی راه بندازم تحت عنوان [بیاید مادر و پدر و فامیلهایمان را آتش بزنیم] … چه وضعیتیه جدی؟ همه خانوادهها به یه طریقی دیوونهان!
این یکی انگار واقعا دوران سختی در کودکی داشته است: «تمام عمرمون با استرس و سرکوفت و تحریم و فشارِ خانواده گذشت، بعد این همه سال که اون استرسها زده بیرون و بهشون میگیم استرس داریم و باید تحت نظر باشیم براشون عجیبه. میگن: چرا؟چی کم داری تو زندگی مگه؟ چی کم داریم؟ جوانی، زندگی، شادی، آرامش، احساس امنیت، نداشتن احساس گناه برای کوچکترین چیزی…
یک کاربر که گویا از نسل جدیدتر است هم گویا با قدیمیترها درد مشترک دارد: «دهه پنجاه و شصت؟ چیه من صبح پاشدم کلی لباس پوشیدم با دوستام برم بیرون. بابام گفت حق نداری بری. گرفت خوابید! هنوز هم اجازه نمیده. دروغ می گم دانشگاه دارم، میرم بیرون!»
کاربر دیگری هم با نظرات بقیه به شدت همزادپنداری کرده است: «بابا هیچوقت سختگیر نبود. به جز مواقعی که مامان پرش میکرد. مامان هم جدا از بعد مذهبی خونوادهاش بسیار سنتی هست و بیشتر از مذهب نگران حرف مردمه، نگران آبروی بابابزرگم که۳۰ ساله مرده و داییهام. به خاطرهمین با بسیاری از این توییتها همزادپنداری کردم. یه دل سیر گریه کردم، به خاطرجوونی و نوجوونیم.»
این یکی دیگر واقع نوبر بوده: «تک تک کوتا منو یاد اون تایم مزخرف زندگیم انداخت. هیچ وقت تولد دخترا نمیرفتم. بدترینش یه سال بود که تولد دعوت شدم. اینقد اصرار و گریه کردم مامانم زنگ زده بود به ناظم که چرا دخترا تولد میگیرن؟ ناظم هم کف دست دختره گذاشته بود. یادمه دختره میگفت فقط بفهمم کار مامانِ کی بوده…»
آخرین نفر داستانش با همه فرق میکند: «حالا بذار من یه جور دیگهشو بگم! ما تقریبا هیچوقت هیچ محدودیتی برای جایی رفتن، جایی ماندن، با کسی بودن و اینا نداشتیم. چون پدر و مادرمون به آزادی ما اهمیت میدادن؟؟ خیر! چون زیاد براشون اهمیت نداشت!! مثل خیلی چیزهای دیگهی زندگی ما، این هم چیزی بود که خودم یاد گرفتم مدیریتش کنم.»